دوشنبه
امروز ساعت 7 در حالی که خواب بودم تو خواب همش گیه میکردم و میگفتم آنی آنی...نیس نیس... مامانم از پای سیستم دوید و اومد آنی که بالای سرم بودو کناترم گذاشت و گفت مامان جان آنی همین جاس هسش و تا صدای مامانمو شنیدم دوباره خوابم برد. اینقد آنی و دوس دارم که تو خواب و بیداری دس از سرش یر نمیدارم. ساعت 9 از خواب پاشدم مامانم خیلی با انرژی تخم مرغو از یخچال در اورد و به من نشون دادو خلاصه خودمم نفهمیدم چطور شد که نیمرو مو خوردم . سارافونه بافتی که عمه مینا واسم اورده رو خیلی دوست دارم دیشب تا حالا تا چشم بهش میافته از مامانم میخوام که تنم کنه، آخه دخترم دیگه از لباسای دخترونه خوشم میاد عکسهای تو کارتونی 12:30خوابیدم تاااااااااااااا...